برنامه های دهه کرامت 96
برنامه های دهه کرامت:
الف: برگزاری مسابقه نقاشی با موضوع امام رضا و حضرت معصومه و حجاب.
ب: برگزاری نمایشگاه کتاب با موضوع خورشید خراسان.
ج. معرفی و جمع خوانی کتاب " پایی که جا ماند" نوشته سید ناصر حسینی پور .
د. تقدیر از دونفر ازخواهران محجبه عضو کتابخانه.
پایی که جا ماند معرفی و جمع خوانی
کتاب
نویسنده:حسینیپور، سیدناصر
عنوان و نام پدیدآور:پایی که جا ماند : یادداشت های روزانه سید ناصر حسینیپوراز زندانهای مخفی عراق/سیدناصر حسینیپور ؛ [ تهیهکننده ] دفتر ادبیات و هنر مقاومت.
مشخصات نشر:تهران : شرکت انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۰.
مشخصات ظاهری:۷۶۸ص.: مصور،عکس.
پایی که جا ماند، کتابی است به نویسندگی سید ناصر حسینیپورکه وی آنرا به یک گروهبان عراقی (سرنگهبان اردوگاه ۱۶تکریت، که در زمان اسارت که او را بسیار شکنجه و آزار داده) تقدیم کرده است. این کتاب ۱۵ فصل دارد و پایان کتاب به اسناد و عکسها و فهرست اعلام اختصاص دارد.
سید ناصر این کتاب را به شکنجه گر خود تقدیم می کند و در متن تقدیم کتاب آورده است: تقدیم به ولید فرحان گروهبان بعثی اهل بصره. نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می نگریست و می گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبودـ و ما رایت الا جمیلا......
بخش هایی از این کتاب:
- در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی میبیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمیرفتند. زیاد که میماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک میکردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل میشد که در ذهنم مانده. فحشها و توهینهایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکیشان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر میرسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرفهایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
*
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را میدانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانهام کوبید و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقدهاش کمی خالی شد.
**
یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر میرسید، تکه کلامش :کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمیگشت، به من خیره میشد و مرتب تکرار میکرد: اینجا جای پرچم عراقه
***
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف میزد عراقیها را تا استخوان میسوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینیام! ستوان که حرفهایش را فاضل ترجمه میکرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پایبندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما میخواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمیکنه، عقیده رو محکم میکنه....
عراقی ها او را به عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این
یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای به دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان ۱۶ ساله
ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش
بهتر شود و سپس به پادگان صلاح الدین بردند، محلی که در آن حدود ۲۲ هزار اسیر
مفقود الاثر ایرانی که نام شان در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود، به صورت مخفیانه
نگهداری می شدند.
در این پادگان که در ۱۵ کیلومتری تکریت قرار
داشت، از یک اردوگاه ۴۵۰۰ نفری، ۳۲۰ نفر به شهادت رسیدند که عراق پس از آزادی
اسرا، هرگز نپذیرفت که این افراد در گروه اسرای ایرانی قرار داشتند.
در روزهای اسارت در پادگان صلاح الدین، با صفحه
های آخر کتاب های مرتبط با سازمان مجاهدین خلق که برای مطالعه در اختیارش قرار می
دادند، دفترچه یادداشت درست کرد و حوادث روزانه را با کدگذاری روی آنها نوشت.
البته از کاغذ سیگار و حاشیه های روزنامه های القادسیه و الجمهوریه استفاده کرد.
سپس این یادداشت ها را در یک عصا و اسامی ۷۸۰ اسیر ایرانی کمپی که در آن بود را در
عصای دیگرش جاسازی کرد و در روز آزادی (۲۲ تیر ۱۳۶۹) به ایران آورد......
حسینیپور از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است که در 16 سالگی به جبهه میرود و با ازدست دادن یک پایش پس از سالها اسارت در شهریور 1369 سید ناصر و اسرای دیگر با هواپیما عازم ایران می شوندو به کشورمان بازمیگردند.
این کتاب در جمع خواهران بسیجی حلقه های طرح صالحین معرفی و جمع خوانی شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت و همه خواهان این بودند که حتما آن را مطالعه کنند خواندن آن را به همگان توصیه می کنیم. ....
- ۹۶/۰۵/۲۱